محل تبلیغات شما



۱. بالاخره بمب,یک عاشقانه را دیدم! اما آنقدرها که خیال می کردم, حرف جدید برای گفتن نداشت. البته چند صحنه و دیالوگ بود که بتواند جذب کند و پای فیلم نگه دارد. برای من نقطه اوجش آنجا بود که بین مراقب جلسه امتحان و دانش آموز خوش خط! درگیری پیش آمد. نمی دانم چرا . شاید خیلی جا افتاده و مسلط بازی کرده بود. یا صحنه فوتبال بازی کردن با کت و شلوار . یا نگه داشتن نوارکاست بین پاها .

۲. فیلم بعدی دارکوب است. فقط یک بغض و یک درد . برای خاطر کسی که کل زندگی اش را از دست داده . فرزندش را و خودش را.

۳. یکجوری با آدم رفتار می کنند که کاملا واضح است که باید چه چیزهایی را ببیند! دقیقا همان ها را که نباید! "رستاخیز" در صف است و به زودی "خانه پدری"! نمی دانم . شاید هم مشکل از خود من است.


در اوج ناباوری بابا و مامان اومدن. چقدر دلم میخواست محکم بغلشون کنم و فشارشون بدم. که نکردم . همیشه حسرت نفس کشیدن کنارشون رو میخورم. و وقتی نزدیکم هستن, و اتفاقی میفته که باب میلم نیست, حرص میخورم. و همیشه سعی کردم تو اون لحظه هیچی نگم و اکثر مواقع موفق بودم. که اگر موفق نبودم و حرفی گفتم, بعد رفتنشون روز و شب به خودم لعنت فرستادم. و باز میرن . و باز حسرت کنارشون بودن . زمانی که کنارم هستن, همون قسمتی از عمرم هست که انگار متوقف شده بوده و نگذشته .


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

Fantacypaint واردات، صادرات و ترخیص کالا، 9141631694