در اوج ناباوری بابا و مامان اومدن. چقدر دلم میخواست محکم بغلشون کنم و فشارشون بدم. که نکردم . همیشه حسرت نفس کشیدن کنارشون رو میخورم. و وقتی نزدیکم هستن, و اتفاقی میفته که باب میلم نیست, حرص میخورم. و همیشه سعی کردم تو اون لحظه هیچی نگم و اکثر مواقع موفق بودم. که اگر موفق نبودم و حرفی گفتم, بعد رفتنشون روز و شب به خودم لعنت فرستادم. و باز میرن . و باز حسرت کنارشون بودن . زمانی که کنارم هستن, همون قسمتی از عمرم هست که انگار متوقف شده بوده و نگذشته .
باز ,هستن ,موفق ,حسرت ,کنارشون ,میخورم ,میخورم و ,و باز ,خودم لعنت ,به خودم ,شب به
درباره این سایت